گرسـنه اش بــود...




گرسنه اش بود .
به نانوا گفت : "گشنمه ، یه نون به من میدی ؟"
چپ چپ براندازش کرد و گفت : "چن سالته ، ننه بابات کجان ؟"
گفت : "نه سال . بابام مرده ، ننم خونس".
نانوا گفت : "ده تا از اون کیسه ها وردار بذار تو دکون ، تا دوتا نون بهت بدم".
به خانه که رسید تاریک شده بود ، نا نداشت . مادرش خواب بود. یواش ، نان ها را در چادر مادرش پیچید.
کنار مادرش دراز کشید ، به خودش میپیچید ، دلش درد میکرد.
دستش را روی بازوی مادرش گذاشت.
مادرش از سردی دست او بیدار شد ، اما او از گرمی دست مادرش بیدار نشد.




نایت اسکین

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است...


The hermit has no need to watch the stage

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است


The hermit has no need to watch the stage
Since Beloved is at home, no need for pilgrimage.
O soul you have a pact with the Divine,
Then ask how should I my life manage?
O King of goodness, I swear that I’m on fire
Then ask how this beggar should I manage?
I am the master of demands, yet my tongue is still
In your compassion to ask is an outrage.
No need to plot, if our blood you demand,
Our body is yours to take at any age.
Essence of the Beloved is the Holy Grail,
In expressing our needs, we need not engage.
I put up with the hardships of the sea
No need for the sea, once I earned my pearly wage.
No need to deal with fake prophets because
When friends are here, false claims disparage.
O begging lover, when Beloved’s life giving lips
Give their dutiful gifts, begging discourage.
Hafiz desist, for art self-radiates
Needless debate with fake artist and false sage.

ترجمه به فارسی

خـلوت گزیده را به تماشا چه حاجـت اسـت
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا بـه حاجـتی کـه تو را هـسـت با خدا
کاخر دمی بـپرس که ما را چه حاجـت اسـت
ای پادشاه حـسـن خدا را بـسوخـتیم
آخر سؤ‌ال کـن کـه گدا را چه حاجـت اسـت
ارباب حاجـتیم و زبان سؤ‌ال نیسـت
در حـضرت کریم تمـنا چـه حاجـت اسـت
محـتاج قصـه نیسـت گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت اسـت
جام جـهان نماسـت ضـمیر مـنیر دوسـت
اظـهار احـتیاج خود آن جا چه حاجت اسـت
آن شد کـه بار مـنـت مـلاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجـت اسـت
ای مدعی برو کـه مرا با تو کار نیسـت
احـباب حاضرند بـه اعدا چه حاجـت اسـت
ای عاشـق گدا چو لـب روح بـخـش یار
می‌داندت وظیفـه تـقاضا چـه حاجت اسـت
حافـظ تو ختـم کـن که هـنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و مـحاکا چـه حاجـت اسـت
 
تعبیر:

چرا فکر می کنی کسی اندوه تو را نمی داند. خیال نکن که کسی ناله ها و
 آه های تو را درک نمی کند. از یاد خدا غافل نشو که تمام احوالات تو واقف است.
 گوهری را که تو در پی اش هستی حتی در عمق ترین دریاها که باشد به تو می دهد.
 از تو حرکت از خدا برکت.

بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید...

   
بارانی باید،
 تا که رنگین کمانی برآید..
.
http://s5.picofile.com/file/8130118526/7879_939.jpg

همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید …..

باز روشن می شود زود

تنها فراموش مکن

این حقیقتی است

بارانی باید

تا که رنگین کمانی بر آید

و لیمو هایی ترش

تا که شربتی گوارا فراهم شود

و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما انسانهایی تواناتر بسازد

خورشید دوباره خواهد درخشید

زود خواهی دید



منبع: گلچین زیباترین شعرهای روز

فرشته بیکار


فرشته بیکار

White Angel Girl

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و
 به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود،
 دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و
 تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند،
 باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند.
 مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و
 تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.
 مرد کمی‌ جلوتر رفت،
 باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و
 آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است،
 ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است

 مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است.
 مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده،
 باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند.
 مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟
 فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند

“خدایا شکر”




منبع : صـدای پــــای زنــــدگی

مادر من فقط یک چشم داشت!


http://s5.picofile.com/file/8129549792/nana2000.jpg

My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

 خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
 
ادامه مطلب ...