گرسنه اش بود . به نانوا گفت : "گشنمه ، یه نون به من میدی ؟" چپ چپ براندازش کرد و گفت : "چن سالته ، ننه بابات کجان ؟" گفت : "نه سال . بابام مرده ، ننم خونس". نانوا گفت : "ده تا از اون کیسه ها وردار بذار تو دکون ، تا دوتا نون بهت بدم". به خانه که رسید تاریک شده بود ، نا نداشت . مادرش خواب بود. یواش ، نان ها را در چادر مادرش پیچید. کنار مادرش دراز کشید ، به خودش میپیچید ، دلش درد میکرد. دستش را روی بازوی مادرش گذاشت. مادرش از سردی دست او بیدار شد ، اما او از گرمی دست مادرش بیدار نشد.