♥  baroonak ♥
♥  baroonak ♥

♥ baroonak ♥

دخـتــــــــــر شجــــــــاع


دختر شجاع


ترکیه کشورى است که بر اساس سیستم لائیک (منهاى مذهب ) اداره مى شود، از این رو از مظاهر مذهب جلوگیرى مى نماید.
یکى از دختران شجاع مسلمان (19 ساله ) به نام ((نور جان کوجامان )) دانشجو بود و
 در شهر آنکارا، با حجاب اسلامى به دانشگاه مى رفت و

 در آنجا از رئیس جمهور وقت ترکیه ((کنهان اوژن )) به خاطر آنکه طرفدار حکومت لامذهبى است انتقاد مى کرد،
 او را دستگیر کردند و به یک سال زندان محکوم نمودند.او در دادگاه فرمایشى آنکارا پس از شنیدن محکومیّتش به یک سال زندان ،
فریاد زد:

((امام خمینى رهبر دنیاى اسلام است و من از طرفداران او هستم !)) این دختر شیردل ، آن چنان در آن کشور ضدّ خدا، پایبند به احکام اسلام بود، که حجاب خود را کاملا رعایت مى کرد و با قرآن مأ نوس بود و
 در هر فرصتى آیات قرآن را تلاوت مى نمود و
 با صراحت مى گفت :

من امام خمینى را به عنوان رهبر اسلامى مى شناسم و از او پیروى مى کنم .


 
منبع: « عــــــفـــــــاف و حـــــجــــــاب »

ساقی بـه نور باده برافروز جام ما



O wine-bearer brighten my cup with the wine
O minstrel say good fortune is now mine.
The face of my Beloved is reflected in my cup
Little you know why with wine, I always myself align.
Eternal is the one whose heart has awakened to Love
This is how Eternal Records my life define.
So proud are the tall beauties of the world
Outshines all the others this handsome spruce of mine.
O breeze if by chance you pass through friendly gardens
From me to my Beloved, please give a sign;
Ask why you choose to forget my name?
Will come the one to whom an audience you decline.
Intoxication pleases my Beloved and my Lord
To the wine, they would assign, my life's design.
What if on Judgment Day, no favor would be gained
From eating bread and leaving a forbidden water so fine?
Hafiz, let a tear drop or two leave your eyes,
May we ensnare the Bird of Union, divine.
The sea of the skies and the gondola of the moon
With the grace of the Master, radiantly shine.


ترجمه به فارسی:

ساقی بـه نور باده برافروز جام ما
مـطرب بـگو کـه کار جهان شد به کام ما
ما در پیالـه عـکـس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خـبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشـق
ثـبـت اسـت بر جریده عالـم دوام ما
چـندان بود کرشمـه و ناز سـهی قدان
کاید بـه جـلوه سرو صـنوبرخرام ما
ای باد اگر بـه گلشـن احـباب بـگذری
زنـهار عرضـه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد بـه عـمدا چـه می‌بری
خود آید آن کـه یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سـپرده‌اند بـه مـسـتی زمام ما
ترسـم کـه صرفـه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حـلال شیخ ز آب حرام ما
حافـظ ز دیده دانه اشکی هـمی‌فـشان
باشد کـه مرغ وصـل کـند قـصد دام ما
دریای اخـضر فـلـک و کشـتی هـلال
هسـتـند غرق نعـمـت حاجی قوام ما

خدایا با من حرف بزن؟؟



God,speak to me

http://s5.picofile.com/file/8132071718/47697788890842738391.jpg


The man whispered, “God, speak to me” and a meadowlark sang .But, the man did not hear. So the man yelled, “God, speak to me” and the thunder rolled across the sky .But, the man did not listen. The man looked around and said, “God let me see you.” And a star shone brightly .But the man did not see. And, the man shouted, “God show me a miracle.” And, a life was born .But, the man did not notice. So, the man cried out in despair, “Touch me God, and let me know you are here.” Whereupon, God reached down and touched the man .But, the man brushed the butterfly away … and walked on


ترجمه به فارسی:

مردی گفت: خدایا با من حرف بزن.و پرنده ای شروع به آواز خواندن کرد ولی مرد متوجه نشد،مرد فریاد زد خدایا بامن حرف بزن و رعد وبرقی در آسمان به صدا در آمد ولی مرد نفهمید. مرد به اطراف نگاه کرد و گفت خدایا بگذار ببینمت و ستاره ای پرسو درخشید. مرد متوجه نشد . سپس مرد فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده وزندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.مرد با ناامیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن، و بگذار بدانم که اینجایی. در نتیجه خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد ولی مرد پروانه را با دستانش از خود دور کرد و رفت.

عشــــق و زمـــان

Love and Time / عشـــق و زمـــان


Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love.
Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.
When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.
Richness was passing by Love in a grand boat. Love said,
"Richness, can you take me with you?"
Richness answered, "No, I can't. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you."
Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. "Vanity, please help me!"
"I can't help you, Love. You are all wet and might damage my boat," Vanity answered.
Sadness was close by so Love asked, "Sadness, let me go with you."
"Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!"
Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.
Suddenly, there was a voice, "Come, Love, I will take you." It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder,
Love asked Knowledge, another elder, "Who Helped me?"
"It was Time," Knowledge answered.
"Time?" asked Love. "But why did Time help me?"
Knowledge smiled with deep wisdom and answered, "Because only Time is capable of understanding how valuable Love is."


ترجمه به فارسی:

روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی را ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق. عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد
ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود
عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟
ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد
عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند
-"غرور، لطفا کمکم کن"
غرور جواب داد:"عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی"
غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،" اجازه بده همراهت بیایم"
غم جواب داد:" اه...عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم"
شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید
ناگهان صدایی به گوش رسید،" بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد" صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: "چه کسی نجاتم داد؟ "
دانش جواب داد:" زمان بود
عشق پرسید:" زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟
دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: " زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست.


منبع: abcxyz.ir
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com