John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too
big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in
his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought,
I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it,
and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few
seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?
جان با مادرش در یک خانهی تقریبا بزرگی زندگی میکردند، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه
برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانهی کوچکتری در خیابان بعدی خرید. در خانهی قبلی یک ساعت
خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیهی خانه به خانهی جدید، آْمدند.
جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید
آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن را در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاده حمل کرد.
در آن هنگام ناگهان پسر بچهای در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به
جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیهی مردم نمیخرید؟