داستانهای آموزنده انگلیسی ترجمه شده به زبان فارسی

   
پریسا دنیای شکلک ها http://sheklakveblag.blogfa.com/

John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too

big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in

his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought,

I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it,

and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.

It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.

Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few

seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?


ترجمه به فارسی

جان با مادرش در یک خانه‌ی تقریبا بزرگی زندگی می‌کردند، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه

برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانه‌ی کوچک‌تری در خیابان بعدی خرید. در خانه‌ی قبلی یک ساعت

خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابه‌جایی اثاثیه‌ی خانه به خانه‌ی جدید، آْمدند.

جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آن‌ها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیون‌شان حمل کنند. شاید

آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن را در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاده حمل کرد.

آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.

در آن هنگام ناگهان پسر بچه‌ای در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به

جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیه‌ی مردم نمی‌خرید؟


طاووس و لاک پشت


 
The Peacock and the Tortoise



 

ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a

tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a

drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise

friend.

One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to

 the market. The unhappy bird begged his captor to

 allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.

The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was

greatly disturbed to see his friend a captive.

The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present.

 The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the
 
great astonishment of the bird-catcher.

As this was beyond

 his exceptions, he let the peacock go immediately.

A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid

enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an

exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the

 peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at .
the greed of this man“Well,” said the tortoise, “if you insist on having

 another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the 
tortoise, who swam away with it saying, “I am

no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the

 bird-catcher without a single pearl.
 
 
طاووس و لاک پشت
 
روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار

 رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی

می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.

یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده

 غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده  از لاک پشت خداحافظی کنه.

شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش

 اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای

 باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی

 زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس

 بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ،

چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید

 قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بر

ه ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.

لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به

 من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت

 درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون

اینکه حتی یه مروارید به شکارچی بده، در آب ناپدید شد.
فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

عقابها در طوفان



 

gifbj059

EAGLES IN A STORM
 
Did you know that an eagle knows when a storm is approaching long before it breaks?
The eagle will fly to some high spot and wait for the winds to come.When the storm hits, it sets its wings so that the wind will pick it up and lift it above the storm. While the storm rages below, the eagle is soaring above it.
The eagle does not escape the storm. It simply uses the storm to lift it higher. It rises on the winds that bring the storm.
When the storms of life come upon us - and all of us will experience them - we can rise above them by setting our minds and our belief toward God. The storms do not have to overcome us. We can allow God's power to lift us above them.
God enables us to ride the winds of the storm that bring sickness, tragedy, failure and disappointment in our lives. We can soar above the storm.
Remember, it is not the burdens of life that weigh us down, it is how we handle them.

 
عقاب ها در طوفان
 
آیا می دانستید که عقاب قبل از شروع طوفان متوجه نزدیک شدنش می شود؟

عقاب به نقطه ای بلند پرواز می کند و منتظر رسیدن باد می شود

وقتی طوفان از راه می رسد بال هایش را باز می کند تا باد بلندش کند و به بالای طوفان ببردش

در حالی که طوفان در زیر بالهایش در جریان است، عقاب بر روی آن در حال پرواز است

عقاب از طوفان نمی گریزد و از آن برای بلند تروبالاتر پرواز کردن استفاده می کند. با باد هایی پرواز می کند و اوج می گیرد که طوفان را به همراه دارند

وقتی طوفان زندگی به سمت ما می آید و بی شک همه ما آنها را تجربه خواهیم کرد، می توانیم با قرار دادن ذهن و اعتقاداتمان به

 سمت خدا بر آنها چیره شویم. طوفان ها نباید بر ما غلبه کنند. ما می توانیم اجازه بدهیم که قدرت خدا ما را به فراتر از آنها ببرد

خداوند ما را توانا ساخته تا بر فراز باد های طوفان هایی که همراه خود بیماری، مصیبت، شکست و ناامیدی در زندگی را به ارمغان می آورند پرواز کنیم

به یاد آورید، بار زندگی نیست که باعث سقوط ما می شود بلکه علتش نوع عکس العمل ماست

 ترجمه: سعید ضروری
تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

یک مطلب کاملاً متفاوت






معنی: یک موضوع دیگر، یک مطلب کاملاً متفاوت، وصله ناهمرنگ
 

http://s4.picofile.com/file/7834981391/image005.png



Eric likes to play jokes on his friends, but he makes sure that nobody is hurt by any of his pranks. A prank that hurts someone is a horse of a different color!Being playful is one thing, but hurting someone by one's prank is quite a different matter.


ترجمه به فارسی


اریک دوست دارد با دوستانش شوخی کند، اما مواظب است که کسی از شوخی‌های او ناراحت نشود. شوخی‌ای که کسی را ناراحت کند یک موضوع کاملاً متفاوت است. شوخ بودن یک چیز است و آزردن دیگری با شوخی چیز دیگری است.

 

در رفتن



معادل فارسی: در رفتن


http://s3.picofile.com/file/7834975264/image003.gif

Poor Richard has always had his problems with the police. When he found out that they were after him again, he had to take it on the lamb. In order to avoid being caught and thrown in jail, he was forced to flee in a great hurry.


ترجمه به فارسی


بیچاره ریچارد همیشه بـا پلیس مشکل داشته. وقتی فهمیـد که اونا دنبالش هستند، مجبـور شددر بره. برای اینکه گیر نیفته و تو زندون نیفته مجبور شد به سرعت فرار کنه.