♥  baroonak ♥
♥  baroonak ♥

♥ baroonak ♥

داستان های کوتاه و جذاب انگلیسی با ترجمه فارسی

                

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.
The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.
He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence
Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.
The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.
You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”
ترجمه به فارسی
 
زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.


داستان انگلیسی با ترجمه فارسی


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید
داستان کوهستان

Story of the year

Mountain Story

"A son and his father were walking on the mountains.
Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
Curious, he yells: "Who are you?"
He receives the answer: "Who are you?"
And then he screams to the mountain: "I admire you!"
The voice answers: "I admire you!"
Angered at the response, he screams: "Coward!"
He receives the answer: "Coward!"
He looks to his father and asks: "What's going on?"
The father smiles and says: "My son, pay attention."
Again the man screams: "You are a champion!"
The voice answers: "You are a champion!"
The boy is surprised, but does not understand.
Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.
It gives you back everything you say or do.
Our life is simply a reflection of our actions.
If you want more love in the world, create more love in your heart.
If you want more competence in your team, improve your competence.
This relationship applies to everything, in all aspects of life;
Life will give you back everything you have given to it."
YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"

-- Unknown Author

داستان کوهستان

پسری همراه با پدرش در کوهستان پیاده روی می کردند که ناگهان پسر به زمین می خورد و آسیب می بیند و نا خود آگاه

فریاد می زند: "آآآه ه ه ه ه"

با تعجب صدای تکرار را از جایی در کوهستان می شنود. "آآآه ه ه ه ه"
با کنجکاوی، فریاد می زند:"تو کی هستی؟"
صدا پاسخ می دهد:"تو کی هستی"
سپس با صدای بلند در کوهستان فریاد می زند:" ستایشت می کنم"
صدا پاسخ می دهد:" ستایشت می کنم"
به خاطر پاسخ عصبانی می شود و فریاد می زند:"ترسو"
جواب را دریافت می کند:"ترسو"
به پدرش نگاه می کند و می پرسد:" چه اتفاقی افتاده؟ "
پدر خندید و گفت:" پسرم، گوش بده"
این بار پدر فریاد می زند: " تو قهرمانی"
صدا پاسخ می دهد : " تو قهرمانی"
پسر شگفت زده می شود، اما متوجه موضوع نمی شود
سپس پدر توضیح می دهد: " مردم به این پژواک می گویند، اما این همان زندگیست"
زندگی همان چیزی را که انجام می دهی یا می گویی به تو بر می گرداند
زندگی ما حقیقا بازتابی از اعمال ماست
اگر در دنیا عشق بیشتری می خواهی، عشق بیشتری را در قلبت بیافرین

اگربدنبال قابلیت بیشتری در گروهت هستی. قابلیتت را بهبود ببخش

این رابطه شامل همه چیز و همه ی جنبه های زندگی می شود
زندگی هر چیزی را که به آن داده ای به تو خواهد داد
زندگی تو یک اتفاق نیست، انعکاسی از وجود توست
داستان کوهستان، بهترین داستان سال


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

داستان آموزنده انگلیسی باترجمه ی فارسی


The Rose Within


A certain man planted a rose and watered it faithfully and before it blossomed, he examined it.
He saw the bud that would soon blossom, but noticed thorns upon the stem and he thought, "How can any beautiful flower come from a plant burdened with so many sharp thorns? Saddened by this thought, he neglected to water the rose, and just before it was ready to bloom... it died.
So it is with many people. Within every soul there is a rose. The God-like qualities planted in us at birth, grow amid the thorns of our faults. Many of us look at ourselves and see only the thorns, the defects.
We despair, thinking that nothing good can possibly come from us. We neglect to water the good within us, and eventually it dies. We never realize our potential.
Some people do not see the rose within themselves; someone else must show it to them. One of the greatest gifts a person can possess is to be able to reach past the thorns of another, and find the rose within them.
Help others to realize they can overcome their faults. If we show them the "rose" within themselves, they will conquer their thorns. Only then will they blossom many times over.

ترجمه به فارسی

رز درونشخصی گل رزی را کاشت و تا قبل از گل دادن منظم از آن مراقبت و آبیاریش کرد. غنچه ای که بزودی می خواست شکوفا شود را مشاهده کرد ، اما به خار های روی ساقه توجه کرد و با خودش فکر کرد که چه طور ممکن است گلی زیبا از گیاهی با چنین خارهای تیزی بوجود بیاید؟ با این نوع طرز فکر از آبیاری گل دست کشید و درست قبل از اینکه غنچه بشکفد گل خشک شد
این کاریست که خیلی از افراد انجامش می دهند. درون هر روحی گل رزی وجود دارد. صفات و ظرفیت هایی خدایی در هنگام تولد در ما نهاده شده که در میان خار های عیب ها و کاستی هایمان رشد می کنند. خیلی از ما وقتی به خودمان نگاه می کنیم خار ها و کاستی ها را می بینیم و از اینکه کار مثبتی از ما سر بزند ناامید می شویم و از آبیاری خوبی های درونمان دست می کشیم تا عاقبت می میرند و هیچگاه متوجه ظرفیت ها و توانایی هایمان نمی شویم
بسیاری متوجه رز درونشان نمی شوند و نیاز دارند تا دیگران آن را نشانشان دهند.ارزشمند ترین هدیه ای که کسی می تواند بدست بیاورد این است که به ورای خارهای دیگران برسد و رز درونشان را کشف کند
به دیگران کمک کنید تا به این باور برسند که می توانند بر مشکلاتشان غلبه کنند. اگر رز درون را نشانشان دهیم قطعا بر مشکلاتشان غلبه خواهند کرد و در همان لحظه بار ها و بارها خواهند شکفت.

دکلمه آنشرلی



    دکلمه انه

http://s2.picofile.com/file/7848481498/images_jpg224.jpg


"من از میان جنگلی که سایه‌اش
نقش بند دریاچه‌ی آب‌های نقره‌ایست
و از لا به لای درختان طوس و قوش
که ستونهای مرمرین قصر من اند
قاصدکهای افکارم را
به آسمان آبی نیلگون رویاهایم
خواهم فرستاد
تا همچون ستارگان
بدرخشند و
به زندگی منروشنایی بخشند"


داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی- دختر کوچولو



نی نی شکلک


دخترکوچولو


A little girl asked her father


"How did the human race appear?"

 

دختر کوچولویی از پدرش سوال کرد"چطور نژاد انسانها بوجود آمد؟"

 

The Father answered "God made Adam and Eve; they had children; and so all mankind was made"

 

پدر جواب داد"خدا آدم و حوا را خلق کرد, آنها بچه آوردند سپس همه نوع بشر بوجود آمدند"

  

Two days later the girl asked her mother the same question.

 

 دو روز  بعد دختره همون سوال را از مادرش پرسید .

 

The mother answered


"Many years ago there were monkeys from which the human race evolved."

 

مادر جواب داد "سالها پیش میمونها وجود داشتنداز اونها  هم  نژاد انسانها بوجود اومد."

 

The confused girl went back to her father and said " Daddy, how is it possible that you told me human race was


created God and Mommy said they developed from monkeys?"

 

دختر گیج شده به طرف پدرش برگشت و پرسید"پدر چطور این ممکنه که شما به من گفتین نژاد انسانها را خدا خلق کرده


است و مامان گفت آنها تکامل یافته از میمونها هستند؟


The father answered "Well, Dear, it is very simple. I told you about my side of the family and your mother told you

about her."

 

پدر جواب داد " خوب عزیزم خیلی ساده است .من در مورد فامیلهای خودم گفته ام و مادرت در مورد فامیلهای خودش.