میلاد یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) مبارکباد



http://s4.picofile.com/file/7814693652/20110212203136777_3.jpg


بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد

بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد

بخوان دعای فرج را و ناامید مباش   
بهشت پاک اجابت هزار در دارد

بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است
خدای را، شب یلدای غم سحر دارد

بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال   
مسافر دل ما، نیت سفر دارد

بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد

بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن روی ماه بر دارد

داستانی جدید از “سیندرلا” : انگلیسی و فارسی




http://s4.picofile.com/file/7806338816/l99dyff0hn5ssw50os.jpg







Cinderella is now nearly 70 years old. After having a fulfilling
life with the now dead Prince, she happily sat upon her rocking
chair watching the world go by from her front porch with a cat
called Gizmo for companionship.

One sunny afternoon, out of nowhere, appeared the Fairy Godmother.
Cinderella said “Fairy Godmother, what are you doing here after all
these years?” The Fairy Godmother replies “Well Cinderella, since
you have lived a good, wholesome life since we last met, I have
decided to grant you 3 wishes. Is there anything for which your
heart still yearns?”

Cinderella is taken aback, overjoyed and after some thoughtful
consideration and almost under her breath she uttered her first
wish. “I wish I was wealthy beyond comprehension.” Instantly her
rocking chair was turned into solid gold. Cinderella was stunned.
Cinderella said “Oh thank you, Fairy Godmother!” The Fairy
Godmother replied “It is the least I can do. What is your second
wish?” Cinderella looked down at her frail body and said: “I wish I
was young and full of the beauty of youth again.” At once, her wish
having been desired, became reality, and her beautiful youthful
visage had returned. Cinderella felt stirrings inside her that had
been dormant for years and long forgotten vigour and vitality began
to course through her very soul. Then the Fairy Godmother spoke
again “You have one more wish, what shall you have?” Cinderella
looked over to Gizmo, who was now quivering in the corner with
fear. “I wish for you to transform my old cat, Gizmo, into a
beautiful and handsome young man.” Magically, Gizmo suddenly
underwent so fundamental a change in his biologicial make up, that
when he stoof before her, he was a boy, so beautiful the like of
which she nor the world had ever seen, so fair indeed that birds
begun to fall from the sky at his feet.

The Fairy Godmother said “Congratulations Cinderella! Enjoy your
new life.” With a blazing shock of bright blue electricity, she was
gone. For a few moments, Gizmo and Cinderella looked into each
other’s eyes. Cinderella sat, breathless, gazing at the most
stunningly perfect boy she had ever seen.

سیندرلا اکنون حدودا ۷۰ ساله است . بعد از سپری کردن یک زندگی با شاهزاده ای که اکنون مرده است ، او با شادمانی بروی صندلی راحتی اش نشسته و به تماشای جهانی که از جلوی ایوانش میگذرد میپردازد . برای همصحبتی او گربه ای دارد که گیزمو نامیده میشود .

در یک بعد از ظهر آفتابی ،ناگهان جادوگری اشکار شد .سیندرلا به او گفت :جادوگر بعد از این همه سال که گذشته اینجا چه کار میکنی . جادوگر پاسخ داد خب سیندرلا من تصمیم داشته ام سه ارزویت را براورده کنم از زمانی که شما این زندگی خوب را داشته ای تا این زمان که اخرین ملاقاتمان است . ایا چیزی وجود دارد که هنوزم دلت آن را ارزو کند .

سیندرلا خیلی شادمان شده بود بعد از تفکری متمرکزانه زیر لب با خودش اولین ارزویش را زمزمه کرد . من ارزو میکنم انقدر ثروتمند باشم که ورای ادراک باشد. بلافاصله صندلی راحتی اش تبدیل به قطعه ای از طلا شد .سیندرلا گیج شد و گفت : آه، متشکرم جادوگر. جادوگر گفت : این کمترین کاریست که میتوانم انجام دهم .

دومیت ارزویت چیست ؟ سیندرلا نگاهی به بدن نحیفش کرد و گفت : ارزو میکنم که جوان شوم و زیبایی جوانی ام دوباره برگردد.

بلافاصله رویای او به واقعیت پیوست و رخسار زیبای جوانی اش بازگردانده شد.سیندرلا احساس هیجانی در درون خودش کرد به خاطر این که سالها خواب بوده و جوانی و نیروی فراموش شده اش تبدیل به انچه که او به دنبال ان است .سپس جادوگر گفت شما یک ارزوی دیگر بیشتر ندارید چه خواهی خواست ؟

سیندرلا نگاهی به طرف گیزمو کردکه اکنون در گوشه ای از ترس میلرزید . من ارزو میکنم که گربه ی سالخورده ام به یک جوانی بسیار زیبا و خوش چهره تبدیل کنی . به طور سحر امیزی ناگهان گیزمو یک تغییرات کلی بیولوزیکی را متحمل شد او یک پسر شد انقدر زیبا که شبه او را در دنیا ندیده بود انقدر منصف و زیبا که پریانی از اسمان به پایش افتادند. جادوگر گفت : تبریک میگوییم سیندرلا . از زندگی جدیدت لذت ببر . برای یک لحظه کوتاه گیزمو و سیندرلا به چشمان یکدیگر نگاه کردند .
سیندرلا نشست و نفسش را در سینه حبس کرد و خیره شده بود به پسر کامل و اعجاب انگیزی که او تا کنون ندیده بود

یک داستان کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی





http://s4.picofile.com/file/7805041505/Apple_4_www_English_Center_IR.jpg



Apple Story





A teacher teaching Maths to five-year-old student asked him, "If I give you one apple and one apple and one apple, how many apples will you have? "Within a few seconds the student replied confidently, "Four!"

The dismayed teacher was expecting an effortless correct answer (three). She was disappointed. "Maybe the child did not listen properly," she thought. She repeated, "My boy, listen carefully. If I give you one apple and one apple and one apple, how many apples will you have?"

The student had seen the disappointment on his teacher's face. He calculated again on his fingers. But within him he was also searching for the answer that will make the teacher happy. His search for the answer was not for the correct one, but the one that will make his teacher happy. This time hesitatingly he replied, "Four…"

The disappointment stayed on the teacher's face. She remembered that this student liked strawberries. She thought maybe he doesn't like apples and that is making him loose focus. This time with an exaggerated excitement and twinkling in her eyes she asked, "If I give you one strawberry and one strawberry and one strawberry, then how many you will have?"

Seeing the teacher happy, the boy calculated on his fingers again. There was no pressure on him, but a little on the teacher. She wanted her new approach to succeed. With a hesitating smile the student enquired, "Three?"

The teacher now had a victorious smile. Her approach had succeeded. She wanted to congratulate herself. But one last thing remained. Once again she asked him, "Now if I give you one apple and one apple and one more apple how many will you have?"
Promptly the student answered, "Four!"

The teacher was aghast. "How my boy, how?" she demanded in a little stern and irritated voice. In a voice that was low and hesitating young student replied, "Because I already have one apple in my bag."

Moral of the Story:
When someone gives you an answer that is different from what you expect, don't think they are wrong. There maybe an angle that you have not understood at all. You will have to listen and understand, but never listen with a predetermined notion.


یک معلم ریاضی که به یک پسر پنج ساله ریاضی یاد می‌داد ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا!

معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳). او نا امید شده بود. او فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است” تکرار کرد: پسرم، خوب گوش کن. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد “۴..″

نومیدی در صورت معلم باقی ماند. به یادش اومد که این دانش آموز توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. هیچ فشاری روی او نبود اما روی معلم کمی وجود داشت. او می خواست رویکرد جدیدش به موفقیت بیانجامد. دانش آموز با لبخندی توام با تامل جواب داد “۳؟″

حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. رویکردش موفق شده بود. او می خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد “۴″!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد “برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم”

نتیجه اخلاقی داستان :
وقتی کسی به شما جوابی را می دهد که با آن چیزی که انتظار دارید متفاوت است، فکر نکنید که آنها در اشتباه هستند. شاید زاویه ای است که شما به هیچ وجه درک نکرده اید. باید گوش دهید و درک کنید، اما هرگز با یک تصور از پیش تعیین شده گوش ندهید.

ماجرای مادرزن (داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه ی فارسی)


A woman had 3 girls.

خانمی سه دختر داشت.

One day she decides to test her sons-in-law.

یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند.

She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.

او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.

Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.

بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.

صبح روز بعد او یک ماشین نو را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.

Thank you !your mother-in-law who loves you!

متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!

A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.

بعد از چند روز خانم همین کار را با داماد دومش کرد.

He jumps in the water and saves her also.

او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

She offers him a new car with the same message on the windshield.

او یک ماشین نو با این پیام بهش تقدیم کرد.

Thank you! your mother-in-law who loves you!

متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!

Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.

بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.

While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:

زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون اینکه حتی ذره ای تکان بخورد و به این فکر می کرد که:

Finally,it,s about time that this old witch dies!

بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!

The next morning ,he receives a brand new car with this message .

صبح روز بعد او یک ماشین نو با این پیام دریافت کرد.

Thank you! Your father-in-law.

متشکرم! پدر زنت!!

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین


To fall in love

عاشق شدن

 

To laugh until it hurts your stomach

.آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

 

To find mails by the thousands when you return from a

vacation.

بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی

هزار تا نامه داری

 

To go for a vacation to some pretty place.

برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

 

To listen to your favorite song in the radio.

به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

 

To go to bed and to listen while it rains outside.

به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

 

To leave the Shower and find that

the towel is warm

از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !

 

To clear your last exam.

آخرین امتحانت رو پاس کنی

 

To receive a call from someone, you don't see a

lot, but you want to.

کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت

می خواد ببینیش بهت تلفن کنه

 

To find money in a pant that you haven't used

since last year.

توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده

نمی کردی پول پیدا کنی

 

To laugh at yourself looking at mirror, making

faces.

برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و

بهش بخندی !!!

 

Calls at midnight that last for hours.

تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم

طول بکشه

 

To laugh without a reason.

بدون دلیل بخندی

 

To accidentally hear somebody say something good

about you.

بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره

از شما تعریف می کنه

 

To wake up and realize it is still possible to sleep

for a couple of hours.

از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه

هم می تونی بخوابی !

 

To hear a song that makes you remember a special

person.

آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما

می یاره

 

To be part of a team.

عضو یک تیم باشی

 

To watch the sunset from the hill top.

از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

 

To make new friends.

دوستای جدید پیدا کنی

 

To feel butterflies!

In the stomach every time

that you see that person.

وقتی "اونو" میبینی دلت هری

بریزه پایین !

 

To pass time with

your best friends.

لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

 

To see people that you like, feeling happy

.کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

 

See an old friend again and to feel that the things

have not changed.

یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و

ببینید که فرقی نکرده

 

To take an evening walk along the beach.

عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

 

To have somebody tell you that he/she loves you.

یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره

 

remembering stupid

things done with stupid friends.

To laugh .......laugh. ........and laugh ......

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای

احمقانه ای کردند و بخندی

و بخندی و ....... باز هم بخندی

 

These are the best moments of life....

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them.

قدرشون رو بدونیم

 

"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"

زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد

نه مشکلی که باید حلش کرد

چاپلین می گوید :


 وقتی زندگی 100 دلیل برای گریه کردن

به تو نشون میده

تو 1000 دلیل برای خندیدن

به اون نشون بده