♥  baroonak ♥
♥  baroonak ♥

♥ baroonak ♥

خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند.

http://s5.picofile.com/file/8116568650/fun667.jpg



یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله،  داشت از کلیسا برمیگشت ...
 
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …
 
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
 
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
 
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :

عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
 
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
 
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
 
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.
 
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :

عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
 
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
 
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
 
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
 
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
 
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
 
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
 
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
 
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!